هو الشهید...
دست خالی منو بارش دستان خودت
چشم گریان منو چشمه جوشان خودت
بال رنجور منو گنبد خضرای رخت
سر افتاده من! سایه دامان خودت...
قلب مجروح منو مرهمة چشمانت
نفس تازه ای و ریح گل افشان خودت
فهم وهم آلود من، باطن پر اسرار تو
گوش پر زنگ منو قاری قرآن خودت
بعد منزل نبود در سفر عاشقها...
مالک خانه ی من! صاحب مهمان خودت!
غرق در فقر منو سلطنتت بی پایان!
همه اعضاء تن و روح به قربان خودت...
ضعف و سستی من و جزر و مد الطافت
مانده ام محو همین منطق و برهان خودت
شعر پر نقص منو زمزمه ی لبهایت
ظرف مهجور منو زیره ی کرمان خودت
پای پر تاول من دست کریمانه تو
نادم بی رمق و حکمت حرمان خودت!
سیدمحمود موسوی (نادم)
16 آبان 99
- ۰ نظر
- ۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۲:۰۲