می روم من، خسته ام از این دیار
بی قرارم ! بی قرارم ! بی قرار !
با همین حال پریشان می روم
چون ندارد ثمری این انتظار
صبر در ظلمت عجب بیهودگیست
چنگ می باید زنم بر پای یار
تا نسیمی می وزد در این کویر
کوله را باید ببندم در بهار !
مدتی تبعید بودم بی خبر !!
بی خبر ترسم روم بر پای دار
شد کدر در خاکبازی قلب من
می روم تا محو سازم این غبار
می روم تا قاتل نفسم شوم
با توکل، با عمل، با اقتدار
شد سلامم بی جواب ای وایِ من
می روم تا بازجویم اعتبار !!
ساقیا بی وقفه می بر من بده
تا بنوشم لحظه لحظه بی شمار
بُرد دل را با خود هر سو آن رجیم
نادمم از این همه گشت و گزار !!
( از اشعار قدیمی حقیر )
مثل همیشه عالی بود.
راستی شعرتون چاپ شد.